در رسانه های خبری زیاد وب 2 معنی ندارد

24 10 2008

پدیده ی وب 2 پدیده ای زیبا است که هدف اصلی آن ساده تر کردن کار کاربران با اینترنت و همچنین استفاده ی بهتر و بیشتر از این رسانه ی چند رسانه ای است. می توان گفت که مهمترین هدف نسل جدید وب رفتن و حرکت کردن به سمت اجتماعی تر شدن است .چون جمع به این نتیجه رسیده است که  «همه چیز را همگان دانند» . اما نکته ای در این میان وجود دارد و آن این است که رسیدن به این هدف به چه صورت امکان پذیر است؟

ویژگی بارز یک شبکه ی اجتماعی را می توان در دو چیز خلاصه کرد: سادگی و سرعت زیاد انتقال اطلاعات . ابزاری که برای این مهم در اینترنت ساخته شده است را احتمالآ همه ی ما می شناسیم : RSS . بله! ابزاری بسیار کارآمد برای انتقال اطلاعات به صورت بسیار سریع و ساده.در اینجا نمی خواهم که در مورد اینکه آر اس اس چیست و به چه درد می خورد حرف بزنم ( اینجا را بخوانید) ، بلکه بیشتر می خواهم در مورد فرکانس استفاده از این ابزار بسیار قدرتمند صحبت کنم.

ادامهٔ مطلب »





لینک صفحات داخلی برای وبلاگ های بلاگری

24 10 2008

حتمآ می دانید که یکی از مهمترین بخش هایی که یک سرویس دهنده ی وبلاگی می تواند ارائه دهد برای وبلاگ هایش امکان مطالعه ی صفحات داخلی تر وبلاگ است. که البته این امکان تا چندی پیش در بزرگترین سرویس دهنده ی وبلاگی کشور میسر نبود(البته الان هم با دنگ و فنگی هست!) .

حتمآ در انتهاهای صفحات وبلاگ های تحت وردپرس تصویری مثل این تصویر را دیده اید. این امکان علاوه بر وردپرس برای دیگر سرویس ها هم امکان پذیر است ولی خوب در این مطلب قصد آموزش ارائه ی این مطلب برای بلاگری های عزیز را دارم.

ادامهٔ مطلب »





عشق است…

1 10 2008

داریوش + متالیکا + کتاب های شاملو+ چه گوارا + حسین پناهی….   چطور می شه به زندگی بی تفاوت بود؟ حسم مثل یه بچه ای هست که تازه پا گرفته. با اینکه مدتها است که داریوش و متالیکا گوش می دم و کتابهای شاملو و چگوارا می خونم، حسین پناهی گوش می دم و می خونم ولی نمی دونم چرا انگار تازه دارم درکشون می کنم. چقدر عمرم رو به بطالت گذروندم… حیف …

شما کس دیگه ای به ذهنوتنون می رسه؟





آخرین روز رمضان

1 10 2008

باید زود تر می جنبیدم که برم ترمینال. چون عید بود می دونستم که صندلی خالی اتوبوس در اون حالت حکم جواهر رو داره. به همین خاطر استثنائن این هفته بلیط گرفتم. شماره صندلی ام بود 15. رفتم توی اتوبوس و نشستم توی اتوبوس. راستش اشتباهآ 16 نشستم. یه دختر خانم هم توی همون اتوبوس نشسته یود.همشهریم بود.آخه اون اتوبوسی که سوار شده بودم مستقیم به شهر مون نمی رفت به همین خاطر ما توی اون اتوبوس غریبه بودیم. شماره ی صندلی اون 9 بود. ازم پرسید که صندلی 9 کدومه؟ من هم نشونش دادم.

خلاصه راه افتادیم.ساعت 4.5 بعداز ظهر بود. هوا هم کمی ابری بود. هم هم mp3 پلیرم رو گذاشتم توی گوشم و رفتم تو حس داریوش. راستش هنوز اونی که برای صندلی کناری ام بلیط گرفته بود نیومده بود و صندلی کناری ام خالی بود. من که چشمام رو بسته بودم و داشتم آهنگ  گوش می دادم اصلآ حواسم به هیچ جا نبود. یک دفعه یک بوی بدی اومد! دیدم که یک هیکل گنده داره می آد به سمت من!… روزه بود.یه پیرمرده بود که اونقدر خسته بود توی اون هوای گرم عرق کرده بود اومده بود کنار من نشسته بود! با خودم گفتم خدایا !یعنی باید 4 ساعت با ایشون کنار هم باید بشینیم!.

دلش پر حرف بود! به زمین زمان فحش می داد! مخصوصآ به دین و دولت و مملکت  . بعد حالا شروع کرد به موشکافی! لباس های دخترانه! که این دخترا فلان اند و بیسار! من هم اصلآ حوصله نداشتم به حرفهاش گوش بدم.از صبح یک دم کلاس داشتم و آزمایشگاه . درس ها هم خدا بده برکت از بس آسونه!

سرم رو برگردوندم اون همشهری م رو ببینم دیدم اونم مثل من شده! گیر یه زن گنده افتاده! معلوم بود که اونم حوصله ی حرف زدن نداشت و اون زنه هم همه اش بهش گیر داده و می خواسته باهاش حرف بزنه.

خلاصه خیلی اعصابم خورد شده بود. حوصله ی حرف زدن نداشتم ، از بس خسته بودم و تازه اش هم داشتم داریوش گوش می دادم.هیچ چیز مثل داریوش آرومم نمی کنه و هیچ چیز هم به اندازه ی پارازیت توی آهنگ های داریوش اعصابم رو داغون نمی کنه.همه اش تو دلم با خودم می گفتم که  » همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی!»

راننده هم ماشالله همه اش مسافر سوار می کرد .اصلآ تو اتوبوس جا نبود. خلاصه ساعت شد شش و نیم و به نظر می رسید که دیگه باید روزه ها رو هم افطار کرد. راستش من خوابم برده بود.یه دفعه دیدم به دست خشن با محبت من رو نوازش کرد! میخواست بیدارم کنه. چشمام رو باز کردم دیدم اون پیرمرده هست :

– بیا خرما بخور پسرم. می دونم دانشجویی ، و خسته. بیا بخور یک کم جون بگیری.

-ممنون حاج آقا . میل ندارم.نوش جان.

-نه! نمی شه ! تو جوونی و باید بخوری ! اینقدر نمی خوری به همین خاطر هم هست که این قدر لاغری! بخور!

اونقدر نگاه اون پیرمرد مهربان بود، که توی دلم به خودم لعنت می فرستادم، خدایا چرا اون موقع در مورد این پیرمرد مهربون اینطور فکر کردم. سختی زندگی دستهاش رو اونقدر که زبر و خشن کرده بود ، دلش رو مهربون کرده بود. بهم گفت که چی می خونی؟ گفتم داروسازی . گفت آخ خوب شد که دیدمت! می گفت معده اش خیلی درد می کنه .به همین خاطر هم نتونسته 4 روز رو روزه بگیره. ازم می خواست ویزیتش کنم!! بهش گفتم که من هنوز دانشجو هستم و تازه اش هم پزشک نیستم که بتونم نسخه بدم. راستش دلم نیومد که نا امیدش کنم بهش چند تا قرص رو پیشنهاد کردم و اسمهاش رو براش توی یک کاغذ نوشتم.اون هم دعام کرد. یه حال خوبی بهم دست داد! خوشحال بوم که آدم پاکی مثل اون توی اون لحظه ی مقدس دعام کرده بود. تو دلم خدا رو چندین و چند بار شکر کردم.

داشتیم به شهرمون نزدیک می شدیم. یه نگاهی به اون همشهریم کردم! دیدم که خوابیده . اگه همین جوری خواب بمونه، جا می مونه. به همین خاطر به اون خانمه که کنارش نشسته بود، گفتم که بیدارش کنه. اون هم بیدارش کرد. یه نگاهی بهم کرد که توش بهم گفت ممنون!

از اتوبوس پیاده شدیم.ساعت 8:20 بود. هوا تاریک تاریک بود.بارون هم می بارید. اون منطقه هم که اتوبوس نگه داشته بود کمی نا امن بود.لات و لوت زیاد داشت.به همین خاطر دلم نیومد که تنهاش بذارم.بهش گفتم که بیا برات  تاکسی بگیرم.من خودم پیاده می رم.اخه پیاده روی دوست دارم. اون هم انگار که خجالت کشیده بود ، بهم گفت نه! نمی شه.به زحمت می افتید! من هم که برام زحمتی نداشت! قصد فقط کمک به خلق خدا بود و بس!

منتظر تاکسی بودیم که ازش پرسیدم که چی می خونه؟ گفت جامعه شناسی. ورودی جدید بود. من هم که توی همه ی دانشکده ها آشنا زیاد دازم ، بهش گفتم که اگه کاری داشتی بهم بگو! من توی اون دانشکده آشنا زیاد دارم.اونهم گفت که نه! راضی به زحمت نیستم!

بعد اون پرسید که ورودی جدیدم ؟ راستش انتظار داشتم که این رو بگه. چون قیافه ام می خوره به یک کنکوری سال اولی.همیشه نگهبانی دانشگاه بهم گیر می دن که دانشجو هستم یا نه!  به همین خاطر باید همیشه کارت دانشجویی رو نشون بدم! خلاصه گفتم نه! سال سومم.

یه تاکسی توی اون خلوتی پیدا بود. تاکسی رو نگه داشتم و اون سوار شد. بعد نگاهی بهم کرد و لبخنی زد! بهش گقتم : خداحافظ ! و اون همین رو گفت و رفت.

من هم توی اون بارون پیاده رفتم راه افتادم.آخه بارون رو خیلی دوست داشتم. پیاده رفتم و ساعت 9:30 رسیدم خونه. حوصله نداشتم که جواب زنگ های خونمون رو بدم که کی می رسم. داریوش توی این راه رفیقم بود.

… خوشحال بودم که تونستم تو آخرین روز ماه رمضون به یکی کمک کوچیکی کنم. *** عیدتون مبارک***